پیکسل خط خطی

بخند به بلندی های بادگیر

پیکسل خط خطی

بخند به بلندی های بادگیر

بزرگ میشم

مهر سکوت به لبانم زده ام و کسی نمیفهمد و نمیبیند جسم بی جانم را که این روزها بیشتر از هرزمان دیگری خستگی و رویش چنبره زده است مهرسکوت به لبانم زده ام و هر لحظه به خاطرات از دست رفته ام حسرت میخورم و اه میکشم و کسی نمیداند روح مریضم این روزها بیشترازهر وقت دیگری شکسته و خمیده شده است

از فراموشی این روزها میترسم این روزهایی که هزاران بار مردم و باز مجبور شدم تحقیر زندگانی را بپذیزم و برخیزم ،از فراموشی روزهایی که هرلحظه جان میسپارم و طرح لبخند ازلبانم جدا نمیشود میترسم..

این روزها باید تا ابد بمانند تا یادم نرود ادمها چه به سرم اوردند و من چگونه خود را ازنو ساختم هزار هزاربار..

زوزه

حیوان رام نشدنی درونم هنگامی که انزوا میطلبد روی تمام ادمهاچشم میبندد و گوشه ای درخویش فرو میرود حال انقدر درخویش فرو رفته ام که دریای پرتلاطم درونم مرا درخود غرق کرده است و شیرابه های وجودم دراین انزوای عظیم وکهنه حل تر وحل ترمیشوند وچشمانم نیستی را زوزه میکشند..