مهر سکوت به لبانم زده ام و کسی نمیفهمد و نمیبیند جسم بی جانم را که این روزها بیشتر از هرزمان دیگری خستگی و رویش چنبره زده است مهرسکوت به لبانم زده ام و هر لحظه به خاطرات از دست رفته ام حسرت میخورم و اه میکشم و کسی نمیداند روح مریضم این روزها بیشترازهر وقت دیگری شکسته و خمیده شده است
از فراموشی این روزها میترسم این روزهایی که هزاران بار مردم و باز مجبور شدم تحقیر زندگانی را بپذیزم و برخیزم ،از فراموشی روزهایی که هرلحظه جان میسپارم و طرح لبخند ازلبانم جدا نمیشود میترسم..
این روزها باید تا ابد بمانند تا یادم نرود ادمها چه به سرم اوردند و من چگونه خود را ازنو ساختم هزار هزاربار..
خوبه خاطرات جدید بسازی
گذشته رو باید بزاری تو همون گذشتناش وگرنه دستو پاتو بدجور میبنده
((: نمیدونم شایدم اره..