پیکسل خط خطی

بخند به بلندی های بادگیر

پیکسل خط خطی

بخند به بلندی های بادگیر

نمیدانید.

تاجایی که میتوانم از ادمها دوری میکنم و درحدهمان سلام خوبی های  روزانه رابطه ام راحفظ میکنم و حرف هایم را پشت لبانم نگه میدارم.شادی هایم را درونم چشمانم و غم هایم را درون قلبم..ادمهادیگر نه فرشته اند نه شیطان یکچیزی بهترازفرشته و بدترازشیطان ولی انگار دور برم پر شده از شیطان های ادم نما که  راحت دل میشکنند نکه بگویم خود فرشته ام نه . من نیزازهمه میتوانم شیطانی ترشوم ولی این روزها حوصله اش را ندارم فکرش را کن حوصله اش را ندارم 

انگار درون یک حباب شیشه ای زندگی میکنم که قرارنیست هیچوقت بترکد ادمها صداهایشان واضح به گوشم نمیرسد و پیگیرشان نمیشوم میترسم ازادمها.. بیشترازهرچیزی.. تجربه ثابت کرده است همه شان میتوانند بدشوندخیلی بد میترسم با بدیشان حباب شیشه ایم را بشکنند ومن را از دنیای تخیلاتم به واقعیت های غم انگیز پرت کنندبعد بروند  میترسم باخوبی هایشان من را ازحباب شیشه ایم بیرون بیاورند و یکهو بزارند بروند من دیگر تحمل یکهو رفتن ویکهو امدن را ندارم تحمل ادمها را ندارم تحمل دوست داشتنشان ونفرتشان راندارم این روزها بیشترازتمام روزهای زندگی ام بی ازارشده ام وتحمل هیچ چیز راندارم.. شما نمیدانید ولی من میدانم برای دوباره سرپا کردن تمامیت له شده ام چقدر باید درون حباب بمانم و ازهمه دوری کنم تا دیگر ته دلم درد نگیرد تادیگر چشمهایم شادیشان لحظه ای نباشد و غم هایشان دایمی نباشد..شمانمیدانید ولی من خوب میدانم که حالاحالاها قراراست به خودم فرصت بدهم تاسرپا شود تا رنگ نفرت واز درون  قلبم پاک شود تاادمهارا جدی نگیرد تا دلش را باخدا واین دنیا صاف کند..


بافریادم بهت میگم..

روزها میگذرند و  سقف فریادهایم به گوش دنیا نمیرسد ومن شکسته ترازهمیشه گوشه ای بساطم را پهن میکنم و اسمان سیاه زندگیم ابرهای تیره اش را محکم تربغل میکند.

حرف هایم را این روزها کسی نمیفهمد فریباد که میزنم ادمها گوش هایشان کر میشوند هی میگویند چی؟

ولی من حرف میزنم درتنهایی هایم در جمع ها یم من همیشه حرف میزنم وکمترمیخوانم کمتر گوش میکنم فهمیده ام اگرحرف نزنم میمیرم نفسم قطع میشود و بغض ها وکلمات خرم را میگیرند و من بین فریادکلمات درسرم فرو میریزم  هرلحظه فرو میریزم روی فرش روی دستان ادمهایی که نمیبینند توی خنده هایم هی فرو میریزم  بین فریادهایم فرو میریزم بین کلمات ساده "خوبی سلامی" که میگویم فرو میریزم وفرو میریزم.. کمترمیشوم انقدر کم که گاه هرچه چشم هایم راریزمیکنم خودم درمیان سیل انبوه تکه هایم پیدا نمیکنم ولی ادمها فقط ظاهر چاقم رامیبینند ومیخندند..

-بخند به تیرگی دنیایت و به سفیدی امالت..

بزرگ میشم

مهر سکوت به لبانم زده ام و کسی نمیفهمد و نمیبیند جسم بی جانم را که این روزها بیشتر از هرزمان دیگری خستگی و رویش چنبره زده است مهرسکوت به لبانم زده ام و هر لحظه به خاطرات از دست رفته ام حسرت میخورم و اه میکشم و کسی نمیداند روح مریضم این روزها بیشترازهر وقت دیگری شکسته و خمیده شده است

از فراموشی این روزها میترسم این روزهایی که هزاران بار مردم و باز مجبور شدم تحقیر زندگانی را بپذیزم و برخیزم ،از فراموشی روزهایی که هرلحظه جان میسپارم و طرح لبخند ازلبانم جدا نمیشود میترسم..

این روزها باید تا ابد بمانند تا یادم نرود ادمها چه به سرم اوردند و من چگونه خود را ازنو ساختم هزار هزاربار..

زوزه

حیوان رام نشدنی درونم هنگامی که انزوا میطلبد روی تمام ادمهاچشم میبندد و گوشه ای درخویش فرو میرود حال انقدر درخویش فرو رفته ام که دریای پرتلاطم درونم مرا درخود غرق کرده است و شیرابه های وجودم دراین انزوای عظیم وکهنه حل تر وحل ترمیشوند وچشمانم نیستی را زوزه میکشند..